در دل یک جنگل رنگارنگ، کفشدوزکی کوچولو به اسم نقطهچین زندگی میکرد. نقطهچین خیلی دوست داشت برای خودش یه خونهی قشنگ بسازه. ولی یه مشکلی بود... اون اصلاً نمیدونست خونهی خوب باید چه شکلی باشه!
اول رفت پیش زنبور زرنگ و گفت:
– میشه خونهی تو رو کپی کنم؟
زنبور گفت: خب خونهی من یه کندوئه! برای کفشدوزک خیلی تنگه!
بعد رفت پیش قورباغهی سبز و پرسید:
– میتونم مثل تو خونهمو وسط آب بسازم؟
قورباغه گفت: اِی! تو که بلد نیستی قور قور کنی و شنا کنی، آبخونه مناسب تو نیست!
نقطهچین ناراحت شد. با خودش گفت: یعنی من نمیتونم هیچوقت خونهای برای خودم داشته باشم؟
همون موقع حلزون دانا با لبخند اومد جلو و گفت:
– نقطهچین جان، تو باید خونهای بسازی که مال خودت باشه، نه مثل بقیه!
نقطهچین فکر کرد، فکر کرد... و بالاخره یه برگ بزرگ و سبز پیدا کرد، با گلبرگ و قطرههای شبنم خونهای ساخت که همه گفتن:
– وای! چه خونهی زیبایی! مثل خودِ نقطهچین!
از اون به بعد، نقطهچین یاد گرفت که بهترین چیزا، اونهایی هستن که با فکر خودمون و مخصوص خودمون ساخته میشن.
🌟 پیام قصه:
هر کسی خاصه، و چیزهای قشنگی که خودش میسازه، باارزشترینه!
